loading...
بلاگر فارسی
عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 1624 جمعه 1393/02/12 نظرات (0)

 

ظـهـیرالـدیـن مـحـمـد بـابـر

 

خـاقـان شـاعـر و سیـاسـتـمـدار خـردمـنـد   

 

تاریخ تماشاگۀ ارباب عِبَر دور

هر صفحه سی آیینۀ احوال بشر دور

علیشیر نوایی

 

 دانشمند بزرگ و عارف اوزبیک امیرعلی شیر نوایی توصیه مینماید که " تاریخ گذشتۀ هر کشوری عبرت آموز است. از تاریخ پند باید گرفت".

ولی با کمال تأسف باید گفت، آنهائیکه لازم است از تاریخ پند بگیرند و عبرت آموزند، تاریخ نمی خوانند. قدرتمندان غالبا تاریخ نمی خوانند. مردم هم تاریخ  میسازند و هم میخوانند و هم میدانند.

  تاریخ کارنامه های کریه ترین چهره ها و محبوب ترین شخصیت ها را زنده نگهمیدارد تا به مردم  بیداری و به آیندگان آگاهی بخشد. تاریخ تورک ها در سیاست اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی کشور ما افغانستان و نیم قارۀ هند   و سایر کشور های آسیای مرکزی وآسیای میانه نقطۀ عطف بزرگی بود که بسیاری از شکوفائی های علمی فرهنگی، ادبی، عرفانی، عدالت و مساوات و عمران معموره ها و شهر ها و پیدایش راه های اتصالات بین المللی وامتداد تجارت بشکل جهانی، ریشه از آن زمان دارد. تحقیق و مطالعه کارروائی ها و عملکردهای دولت های تورکی مخصوصا درساحات تاریخی و اجتماعی ارزش پند آموزی و حکمت اندوزی فراوان دارد. بنا بران دولتمردان و مردم کشور ها باید انهارا بخوانند و پند بگیرند.

تجارب تاریخی و اجتماعی آن زمان بما نشان می دهد که روابط هیأت های حاکمه با فرا دستان و مناسبات اجتماعی شان با فرودستان چگونه بوده  و مبارزات آنها  برای بهروزی چگونه صورت می گرفته است. از شیوه و نظام حکومتداری آنها میتوان درک کرد که اخذ مالیات های گوناگون بدون هیچ فرق و امتیاز و تبعیض در بین اتباع هندو و مسلمان و نیز از سایر  کشور های تحت اداره شان به چه نوع عملی میشده است. همچنان  به مسایل فرهنگی چقدر توجه فوق العاده مبذول می شده و به مسائل مدنی واجتماعی از قبیل حقوق زنان، ازدواج ها و آئین های مربوط به اقوام مختلف چگونه برخورد عملی و عادلانه صورت میگرفته است.  تصویر درست و واقع بینانۀ حیات شخصیت های بزرگی چون سلطان حسین بایقرا، امیرعلی شیرنوایی، ظهیرالدین محمد بابر، همایون، شاه جهان  و کار نامه های شان، ابزار و وسایلی هستند که با توسل به ان می توان  به ارباب قدرت و مردم پند داد و عبرت آموخت. جانبداری ما از اعمال نیک و انسانی مردان با شخصیت و کارنامه های  پسندیدۀ آنان و مقایسۀ آن با اعمال ستمگران، کج اندیشان ، نادرستان بصورت کلی بما معیارهای درست قضاوت را میدهد تا میان حق و باطل بتوانیم مرز دقیق بکشیم.

 

""""

عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 878 جمعه 1393/02/12 نظرات (0)

 

 

فصل دهم

زابلستان

گفتم که (جهانگیر) مأمور سیورسات بود و پیوسته جلو میرفت تا آذوقه قشون و علیق اسبها را فراهم کند. پسرم جهانگیر همیشه با دوسه نفر از اهالی محل حرکت میکرد که راهنمای او باشند و بگویند که در کجا آذوقه و علیق یافت میشود. بین من و جهانگیر رابطه دائمی برقرار بود و پیک های او بمن میرسیدند و پیک های من نزد او میرفتند. ولی بعد ازینکه طوفان ریگ آرام گرفت و هوا روشن شد خبری از جهانگیر دریافت نکردم. من یک شبانه روز برای دریافت خبر از جهانگیر توقف نمودم ولی باز پیکی از جانب او نرسید. جهانگیر با هزار سوار برای تهیه سیورسات جلو رفته بود ولی من میدانستم که سوارانش پراگنده هستند و به قراء و قصبات رفته اند و کسی مامور سیورسات است نمیتواند سواران خود را در یک نقطه گرد بیاورد. توقف خود من در صحرا اشکال داشت برای اینکه آذوقه و علیق ما تمام میشد و میباید راه بیفتم. من از راهنمایانی که با خود آورده بودم پرسیدم چه باید کرد. آنها گفتند که پسر تو و سوارانش باحتمال زیاد در صحرا بر اثر طوفان ریگ گم شده اند زیرا وقتی  طوفان ریگ وزیدن میگیرد جاده های صحرا را مستور از ریگ میکند و مسافر دیگر آن جاده ها را نمی بیند و در صحرا گم میشود و چاره ای نیست جز اینکه عده ای را مأمور کنی که پسرت و سواران او را در صحرا جستجو نمایند  و شکر کن که فصل پائیز است و هوا خنک است ورنه پسرت و همراهان او در صحرا از تشنگی و حرارت آفتاب تلف میشدند.

""""

عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 743 جمعه 1393/02/12 نظرات (0)

 

 

فصل نهم

عزیمت به جنوب خراسان

من میدانستم که نیرومند ترین حریف من در خراسان (علی سیف الدین) امیر سبزوار بود که بقتل رسید و بعد از وی در خاک خراسان کسی وجود نداشت که آن اندازه قدرت داشته باشد معهذا در جنوب خراسان چند امیر بود که هرکدام یک قشون داشتند و من میخواستم آنها را نیز مطیع خود کنم. من میدانستم که خبر قتل عام سکنه سبزوار و ویران شدن آنشهر باطلاع تمام شهر های خراسان رسیده و امرای آن سرزمین حساب کار خود را کرده اند معهذا بهتر این بود که از جنوب خراسان اطلاع حاصل کنم. من عزیمت خود را به جنوب خراسان به تاخیر انداختم که تا (شیخ عمر) پسر من (که گفتم جهانگیر را بسوی او فرستاده بودم) بیاید. وقتی شیخ عمر باتفاق جهانگیر آمد معلوم شد که نیمی از سربازان او بر اثر جنگ با ترکمانان بقتل رسیده اند.

(شیخ عمر) میگفت از روزی که وارد دشت ترکمانان شد تا روزی که از آن دشت خارج گردید روز و شب مشغول جنگ بود و هر شب ترکمانان که اسبهای تیز تک داشتند شبیخون میزدند و حمله میکردند. و بهمین علت عده ای کثیری از سربازان وی بقتل رسیدند. (شیخ عمر) میگفت اگر تو بخواهی دارای قدرت شوی باید ترکمانها را مطیع نمائی و من باو گفتم که ترکمانها را نیز مطیع خواهم کرد.

شیخ عمر گفت ترکمانها با سکنه شهر های نیشابور و سبزوار و بلاد دیگر فرق دارند. آنها شهر نشین نیستند که بتوان بسهولت آنها را از بین برد و همینکه احساس خطر کردند کوچ میکنند و به منطقه دیگر میروند و همه دارای اسبهای راهوار هستند و میتوانند در یک شبانه روز بیست فرسنگ راه بپیمایند. گفتم ای فرزند ما در راهپیمائی برتر از ترکمانان هستیم زیرا آنها با عشیره و زن و اطفال حرکت میکنند ولی ما زن و فرزند با خود نیاورده ایم که دچار اشکال شویم.

شیخ عمر میل داشت که مرا بسوی دشت وسیع ترکمانان ببرد ولی من باو گفتم که بعد از مراجعت از جنوب خراسان ممکنست به ترکمانان حمله ور شویم .

من شیخ عمر را در شمال خراسان گذاشتم و خود با سی هزار نفر آهنگ جنوب آن سرزمین را کردم. بین سبزوار و جنوب خراسان جاده ایست که مستقیم منتهی به قائن میشود ولی آن جاده از وسط کویر میگذرد و کم آب است و قسمتی از جاده منطقه ایست که میگویند بزرگترین منطقه پرورش افعی میباشد و در آنجا آنقدر افعی هست که شاید در سراسر دنیا آن اندازه افعی وجود ندارد. در کنار آن منطقه یک منطقه کوهستانی قرار گرفته که مرکز پرورش مار های کبچه است ( این مار را در کتاب جانور شناسی مار کبرا خوانده اند ـ مترجم) و میگویند که بین مار های کبچه و افعی جنگهای خطرناک در میگیرد.


""""

 

عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 722 جمعه 1393/02/12 نظرات (1)

 

 

فصل هشتم

دومین سفر من به خراسان و جنگ سبزوار

قشون من که در خراسان بود بعد از من وارد ماوراءالنهر گردید و من آن سال را صرف کار های آبادانی و تمشیت قشون کردم و قسمتی از اوقاتم نیز صرف مباحثه با علمای شیعه شد. پسرم جهانگیر که بازمانده قشون مرا از خراسان به ماوراءالنهر آورد چهار تن از علمای شیعه را وارد ماوراءالنهر کرد. علمای شیعه در سمرقند مهمان من بودند و من دستور دادم که با آنها به احترام رفتار کنند چون روش من اینست که علما و شعرا و صنعتگران را پیوسته محترم میشمارم. روز ها علمای شیعه را به کاخ خود احضار میکردم و قبل از صرف طعام و بعد از صرف آن با آنها مباحثه مینمودم.

من در اولین روز مباحثه متوجه شدم که دلایل علمای شیعه برای ثبوت برتری مذهب آنها بر مذهب ما متکی بر منقول میباشد نه معقول( توضیح: خوانندگان محترم باید توجه فرمایند که در اینجا از قول تیمور سخن گفته میشود و معلوم است که مردی چون او نمیتوانسته نسبت به مذهب شیعه نیک بین باشد و این نظر مربوط به من نیست ـ مترجم).

وقتی از آنها میپرسیدم دلیل عقلی شما برای برتری مذهب شیعه چیست متوسل به روایت میشدند. من بعد از دوماه بهریک از علمای شیعه مبلغی پول و یک اسب دادم تا اینکه به وطن خود برگردند. بی مناسبت نیست که بگویم مراکز مذهب شیعه عبارت است از خراسان و ری و صفحات واقع در دو طرف دریای آبسکون(دریای مازندران ـ مترجم) و در جاهای دیگر شیعه نیست مگر بتفریق.

 

""""

 

عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 860 جمعه 1393/02/12 نظرات (0)

 

 

 

فصل هفتم

بسوی مسقط الرأس فردوسی و جنگ نیشابور

چنین گفت کای جوشن کارزار

بر آسودی از چنگ یک روزگار

کنون کار پیش آمدت سخت باش

بهر کار پیرامن بخت باش

شعار فردوسی در گوشم طنین میانداخت و نمیتوانستم آرام بگیرم، هفت سال خورده و خوابیده بودم و شمشیر و جوشن را کنار گذاشتم ولی موقع آن رسید که جوشن بپوشم و مغفر بسر بگذارم و شمشیر بدست بگیرم و بسوی سرزمینی بروم که آنجا فردوسی سیصد و پنجاه سال قبل از من این اشعار را سروده بود که برای رسیدن به آرزوهای خود گام بردارم و جهان را مسخر نمایم و تسخیر جهان را از خراسان شروع کنم.

شنیده بودم که خاک خراسان عطرآمیز است و هر خراسانی شاعری است بزرگ با دانشمندی عالیمقام من فکر میکردم همانطور که خاک سمرقند بهترین و شیرین ترین خربوزه جهان را پرورش میدهد و محال است که هیچ کشور بتواند خربوزه ای بهتر از خربوزه ای سمر قند بوجود بیاورد. خاک خراسان هم علم و ادب پرور میباشد ولی آن مردان شاعر و دانشمند جزو دلاوران حهان هستند و یکی از آنها فردوسی بود که کتابی را برای پرورش دلاوران نوشته است.

میخواستم بروم وبا مردان خراسان پنجه در پنجه بیفگنم و بدانم آیا مهارت من در شمشیر زدن بیشتر است یا آنها. من اردوگاه خود را مبدل به یک میدان جنگ نمودم و هر روز از بامداد تا شام من و صاحب منصبان و سربازانم در اردوگاه تمرین های جنگی میکردیم تا اینکه سستی از تن ما در شود و برای پیکار های آینده آماده باشیم و در حالیکه از بام تا شام شمشیر میزدم و اسب میتاختم و گرز فرود میآوردم و تیر میانداختم و زوبین پرتاب مینمودم و کشتی میگرفتم، متوجه شدم که چهل سال از عمرم میگذرد و بطوریکه میگویند چهل سالگی سن بلوغ جسمی و عقلی مرد است بهمین جهت موسی در سن چهل سالگی در کوه طور مبعوث به رسالت شد و پیغمبر ما در سن چهل سالگی در غار (حرا) در مکه مبعوث به پیغمبری گردید.

 

""""

عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 820 جمعه 1393/02/12 نظرات (0)

 

 

 

فصل ششم

جنگ تاشکند

من اگر بخواهم وقایع زندگی خود را روز بروز بنویسم، این رشته سری دراز خواهد داشت و ممکن است که عمر من به نهایت برسد و این شرح حال تمام نشود بنابرین یک قسمت از حوادث زندگی خود را خلاصه میکنم تا اینکه بتوانم زود تر به وقایع بزرگ که بیشتر در خور ذکر است برسم. من از سال هفتصد و شصت هجری تا سال هفتصد و هفتاد (مطابق با سیزده شصت و نه میلادی ـ مارسل بریون) بدون انقطاع مشغول جنگ بودم.

درآن مدت یازده سال توانستم سراسر خوارزم و ماوراءالنهر را به تصرف درآوردم و قلمرو حکومت من از یک طرف محدود شد به دشتهای سرد سیر وحشیان(یعنی سیبریه ـ مترجم) و از طرف دیگر به دشتهای آبسکون (یعنی دریای مازندران ـ مترجم).

یکی از جنگهای بزرگ من در آن سنوات جنگ (تاشکند) بود که در آن جنگ پای چپ من مجروح گردید و از آن موقع تا کنون از پای چپ میلنگم. من( تاشکند) را جزو قلمرو حکومت خود کردم و حکومت آنجا را به (الجا تیو محمد قولوق) واگذار نموده بودم و تصور نمیکردم که مجبور باشم دوباره آن شهر را تصرف کنم. لیکن (الجاتیو ـ محمد قولوق) بعد از دو سال که حاکم تاشکند بود ثروتی بهم زد و قشونی گرد آورد و یاغی شد و مرا وادار نمود که به تاشکند قشون بکشم.

من در ماه شوال( هفتصد و شصت و هشت) هجری با هفتاد هزار سرباز سوار شهر(تاشکند) را که دارای حصار بود محاصره کردم و بسکنه شهر اخطار نمودم که علیه(الجاتیو ـ محمد قولوق) شورش کنند و او را بقتل برسانند ولی از طرف سکنه شهر اقدامی برای شورش علیه حاکم نشد من بعد ازینکه مطمئن شدم شهر تاشکند بوسیلۀ دهلیز زیرزمینی راه به خارج ندارد به سربازان خود دستور دادم که دو نقب حفر کنند که یکی از طرف شمال و دیگری از طرف جنوب منتهی به حصار شهر شود. من میدانستم هنگامی که ما مشغول حفر نقب هستیم و بخصوص در موقع شب مردان(الجاتیو ـ محمد قولوق) صدای کلنک و بیل نقبزنها را میشنوند و می فهمند که ما مشغول حفر نقب میباشیم و هرکس که گوش خود را در موقع شب بزمین بچسباند می تواند صدای کلنک زدن حفاران را بشنود. (الجاتیو ـ محمد قولوق) عده ای را مأمور کرده بود که تا نقبزنهای ما سر از شهر بدر آورند آنها را بقتل برسانند و نقب را ویران و کور کنند.

 

 

""""

تعداد صفحات : 6

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 579
  • کل نظرات : 82
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 30
  • آی پی امروز : 51
  • آی پی دیروز : 139
  • بازدید امروز : 142
  • باردید دیروز : 1,060
  • گوگل امروز : 9
  • گوگل دیروز : 193
  • بازدید هفته : 1,913
  • بازدید ماه : 5,664
  • بازدید سال : 79,605
  • بازدید کلی : 963,340