فصل دهم
زابلستان
گفتم که (جهانگیر) مأمور سیورسات بود و پیوسته جلو میرفت تا آذوقه قشون و علیق اسبها را فراهم کند. پسرم جهانگیر همیشه با دوسه نفر از اهالی محل حرکت میکرد که راهنمای او باشند و بگویند که در کجا آذوقه و علیق یافت میشود. بین من و جهانگیر رابطه دائمی برقرار بود و پیک های او بمن میرسیدند و پیک های من نزد او میرفتند. ولی بعد ازینکه طوفان ریگ آرام گرفت و هوا روشن شد خبری از جهانگیر دریافت نکردم. من یک شبانه روز برای دریافت خبر از جهانگیر توقف نمودم ولی باز پیکی از جانب او نرسید. جهانگیر با هزار سوار برای تهیه سیورسات جلو رفته بود ولی من میدانستم که سوارانش پراگنده هستند و به قراء و قصبات رفته اند و کسی مامور سیورسات است نمیتواند سواران خود را در یک نقطه گرد بیاورد. توقف خود من در صحرا اشکال داشت برای اینکه آذوقه و علیق ما تمام میشد و میباید راه بیفتم. من از راهنمایانی که با خود آورده بودم پرسیدم چه باید کرد. آنها گفتند که پسر تو و سوارانش باحتمال زیاد در صحرا بر اثر طوفان ریگ گم شده اند زیرا وقتی طوفان ریگ وزیدن میگیرد جاده های صحرا را مستور از ریگ میکند و مسافر دیگر آن جاده ها را نمی بیند و در صحرا گم میشود و چاره ای نیست جز اینکه عده ای را مأمور کنی که پسرت و سواران او را در صحرا جستجو نمایند و شکر کن که فصل پائیز است و هوا خنک است ورنه پسرت و همراهان او در صحرا از تشنگی و حرارت آفتاب تلف میشدند.