loading...
بلاگر فارسی
عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 881 جمعه 1393/02/12 نظرات (0)

 

 

فصل دهم

زابلستان

گفتم که (جهانگیر) مأمور سیورسات بود و پیوسته جلو میرفت تا آذوقه قشون و علیق اسبها را فراهم کند. پسرم جهانگیر همیشه با دوسه نفر از اهالی محل حرکت میکرد که راهنمای او باشند و بگویند که در کجا آذوقه و علیق یافت میشود. بین من و جهانگیر رابطه دائمی برقرار بود و پیک های او بمن میرسیدند و پیک های من نزد او میرفتند. ولی بعد ازینکه طوفان ریگ آرام گرفت و هوا روشن شد خبری از جهانگیر دریافت نکردم. من یک شبانه روز برای دریافت خبر از جهانگیر توقف نمودم ولی باز پیکی از جانب او نرسید. جهانگیر با هزار سوار برای تهیه سیورسات جلو رفته بود ولی من میدانستم که سوارانش پراگنده هستند و به قراء و قصبات رفته اند و کسی مامور سیورسات است نمیتواند سواران خود را در یک نقطه گرد بیاورد. توقف خود من در صحرا اشکال داشت برای اینکه آذوقه و علیق ما تمام میشد و میباید راه بیفتم. من از راهنمایانی که با خود آورده بودم پرسیدم چه باید کرد. آنها گفتند که پسر تو و سوارانش باحتمال زیاد در صحرا بر اثر طوفان ریگ گم شده اند زیرا وقتی  طوفان ریگ وزیدن میگیرد جاده های صحرا را مستور از ریگ میکند و مسافر دیگر آن جاده ها را نمی بیند و در صحرا گم میشود و چاره ای نیست جز اینکه عده ای را مأمور کنی که پسرت و سواران او را در صحرا جستجو نمایند  و شکر کن که فصل پائیز است و هوا خنک است ورنه پسرت و همراهان او در صحرا از تشنگی و حرارت آفتاب تلف میشدند.

""""

عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 747 جمعه 1393/02/12 نظرات (0)

 

 

فصل نهم

عزیمت به جنوب خراسان

من میدانستم که نیرومند ترین حریف من در خراسان (علی سیف الدین) امیر سبزوار بود که بقتل رسید و بعد از وی در خاک خراسان کسی وجود نداشت که آن اندازه قدرت داشته باشد معهذا در جنوب خراسان چند امیر بود که هرکدام یک قشون داشتند و من میخواستم آنها را نیز مطیع خود کنم. من میدانستم که خبر قتل عام سکنه سبزوار و ویران شدن آنشهر باطلاع تمام شهر های خراسان رسیده و امرای آن سرزمین حساب کار خود را کرده اند معهذا بهتر این بود که از جنوب خراسان اطلاع حاصل کنم. من عزیمت خود را به جنوب خراسان به تاخیر انداختم که تا (شیخ عمر) پسر من (که گفتم جهانگیر را بسوی او فرستاده بودم) بیاید. وقتی شیخ عمر باتفاق جهانگیر آمد معلوم شد که نیمی از سربازان او بر اثر جنگ با ترکمانان بقتل رسیده اند.

(شیخ عمر) میگفت از روزی که وارد دشت ترکمانان شد تا روزی که از آن دشت خارج گردید روز و شب مشغول جنگ بود و هر شب ترکمانان که اسبهای تیز تک داشتند شبیخون میزدند و حمله میکردند. و بهمین علت عده ای کثیری از سربازان وی بقتل رسیدند. (شیخ عمر) میگفت اگر تو بخواهی دارای قدرت شوی باید ترکمانها را مطیع نمائی و من باو گفتم که ترکمانها را نیز مطیع خواهم کرد.

شیخ عمر گفت ترکمانها با سکنه شهر های نیشابور و سبزوار و بلاد دیگر فرق دارند. آنها شهر نشین نیستند که بتوان بسهولت آنها را از بین برد و همینکه احساس خطر کردند کوچ میکنند و به منطقه دیگر میروند و همه دارای اسبهای راهوار هستند و میتوانند در یک شبانه روز بیست فرسنگ راه بپیمایند. گفتم ای فرزند ما در راهپیمائی برتر از ترکمانان هستیم زیرا آنها با عشیره و زن و اطفال حرکت میکنند ولی ما زن و فرزند با خود نیاورده ایم که دچار اشکال شویم.

شیخ عمر میل داشت که مرا بسوی دشت وسیع ترکمانان ببرد ولی من باو گفتم که بعد از مراجعت از جنوب خراسان ممکنست به ترکمانان حمله ور شویم .

من شیخ عمر را در شمال خراسان گذاشتم و خود با سی هزار نفر آهنگ جنوب آن سرزمین را کردم. بین سبزوار و جنوب خراسان جاده ایست که مستقیم منتهی به قائن میشود ولی آن جاده از وسط کویر میگذرد و کم آب است و قسمتی از جاده منطقه ایست که میگویند بزرگترین منطقه پرورش افعی میباشد و در آنجا آنقدر افعی هست که شاید در سراسر دنیا آن اندازه افعی وجود ندارد. در کنار آن منطقه یک منطقه کوهستانی قرار گرفته که مرکز پرورش مار های کبچه است ( این مار را در کتاب جانور شناسی مار کبرا خوانده اند ـ مترجم) و میگویند که بین مار های کبچه و افعی جنگهای خطرناک در میگیرد.


""""

 

عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 726 جمعه 1393/02/12 نظرات (1)

 

 

فصل هشتم

دومین سفر من به خراسان و جنگ سبزوار

قشون من که در خراسان بود بعد از من وارد ماوراءالنهر گردید و من آن سال را صرف کار های آبادانی و تمشیت قشون کردم و قسمتی از اوقاتم نیز صرف مباحثه با علمای شیعه شد. پسرم جهانگیر که بازمانده قشون مرا از خراسان به ماوراءالنهر آورد چهار تن از علمای شیعه را وارد ماوراءالنهر کرد. علمای شیعه در سمرقند مهمان من بودند و من دستور دادم که با آنها به احترام رفتار کنند چون روش من اینست که علما و شعرا و صنعتگران را پیوسته محترم میشمارم. روز ها علمای شیعه را به کاخ خود احضار میکردم و قبل از صرف طعام و بعد از صرف آن با آنها مباحثه مینمودم.

من در اولین روز مباحثه متوجه شدم که دلایل علمای شیعه برای ثبوت برتری مذهب آنها بر مذهب ما متکی بر منقول میباشد نه معقول( توضیح: خوانندگان محترم باید توجه فرمایند که در اینجا از قول تیمور سخن گفته میشود و معلوم است که مردی چون او نمیتوانسته نسبت به مذهب شیعه نیک بین باشد و این نظر مربوط به من نیست ـ مترجم).

وقتی از آنها میپرسیدم دلیل عقلی شما برای برتری مذهب شیعه چیست متوسل به روایت میشدند. من بعد از دوماه بهریک از علمای شیعه مبلغی پول و یک اسب دادم تا اینکه به وطن خود برگردند. بی مناسبت نیست که بگویم مراکز مذهب شیعه عبارت است از خراسان و ری و صفحات واقع در دو طرف دریای آبسکون(دریای مازندران ـ مترجم) و در جاهای دیگر شیعه نیست مگر بتفریق.

 

""""

 

عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 863 جمعه 1393/02/12 نظرات (0)

 

 

 

فصل هفتم

بسوی مسقط الرأس فردوسی و جنگ نیشابور

چنین گفت کای جوشن کارزار

بر آسودی از چنگ یک روزگار

کنون کار پیش آمدت سخت باش

بهر کار پیرامن بخت باش

شعار فردوسی در گوشم طنین میانداخت و نمیتوانستم آرام بگیرم، هفت سال خورده و خوابیده بودم و شمشیر و جوشن را کنار گذاشتم ولی موقع آن رسید که جوشن بپوشم و مغفر بسر بگذارم و شمشیر بدست بگیرم و بسوی سرزمینی بروم که آنجا فردوسی سیصد و پنجاه سال قبل از من این اشعار را سروده بود که برای رسیدن به آرزوهای خود گام بردارم و جهان را مسخر نمایم و تسخیر جهان را از خراسان شروع کنم.

شنیده بودم که خاک خراسان عطرآمیز است و هر خراسانی شاعری است بزرگ با دانشمندی عالیمقام من فکر میکردم همانطور که خاک سمرقند بهترین و شیرین ترین خربوزه جهان را پرورش میدهد و محال است که هیچ کشور بتواند خربوزه ای بهتر از خربوزه ای سمر قند بوجود بیاورد. خاک خراسان هم علم و ادب پرور میباشد ولی آن مردان شاعر و دانشمند جزو دلاوران حهان هستند و یکی از آنها فردوسی بود که کتابی را برای پرورش دلاوران نوشته است.

میخواستم بروم وبا مردان خراسان پنجه در پنجه بیفگنم و بدانم آیا مهارت من در شمشیر زدن بیشتر است یا آنها. من اردوگاه خود را مبدل به یک میدان جنگ نمودم و هر روز از بامداد تا شام من و صاحب منصبان و سربازانم در اردوگاه تمرین های جنگی میکردیم تا اینکه سستی از تن ما در شود و برای پیکار های آینده آماده باشیم و در حالیکه از بام تا شام شمشیر میزدم و اسب میتاختم و گرز فرود میآوردم و تیر میانداختم و زوبین پرتاب مینمودم و کشتی میگرفتم، متوجه شدم که چهل سال از عمرم میگذرد و بطوریکه میگویند چهل سالگی سن بلوغ جسمی و عقلی مرد است بهمین جهت موسی در سن چهل سالگی در کوه طور مبعوث به رسالت شد و پیغمبر ما در سن چهل سالگی در غار (حرا) در مکه مبعوث به پیغمبری گردید.

 

""""

عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 824 جمعه 1393/02/12 نظرات (0)

 

 

 

فصل ششم

جنگ تاشکند

من اگر بخواهم وقایع زندگی خود را روز بروز بنویسم، این رشته سری دراز خواهد داشت و ممکن است که عمر من به نهایت برسد و این شرح حال تمام نشود بنابرین یک قسمت از حوادث زندگی خود را خلاصه میکنم تا اینکه بتوانم زود تر به وقایع بزرگ که بیشتر در خور ذکر است برسم. من از سال هفتصد و شصت هجری تا سال هفتصد و هفتاد (مطابق با سیزده شصت و نه میلادی ـ مارسل بریون) بدون انقطاع مشغول جنگ بودم.

درآن مدت یازده سال توانستم سراسر خوارزم و ماوراءالنهر را به تصرف درآوردم و قلمرو حکومت من از یک طرف محدود شد به دشتهای سرد سیر وحشیان(یعنی سیبریه ـ مترجم) و از طرف دیگر به دشتهای آبسکون (یعنی دریای مازندران ـ مترجم).

یکی از جنگهای بزرگ من در آن سنوات جنگ (تاشکند) بود که در آن جنگ پای چپ من مجروح گردید و از آن موقع تا کنون از پای چپ میلنگم. من( تاشکند) را جزو قلمرو حکومت خود کردم و حکومت آنجا را به (الجا تیو محمد قولوق) واگذار نموده بودم و تصور نمیکردم که مجبور باشم دوباره آن شهر را تصرف کنم. لیکن (الجاتیو ـ محمد قولوق) بعد از دو سال که حاکم تاشکند بود ثروتی بهم زد و قشونی گرد آورد و یاغی شد و مرا وادار نمود که به تاشکند قشون بکشم.

من در ماه شوال( هفتصد و شصت و هشت) هجری با هفتاد هزار سرباز سوار شهر(تاشکند) را که دارای حصار بود محاصره کردم و بسکنه شهر اخطار نمودم که علیه(الجاتیو ـ محمد قولوق) شورش کنند و او را بقتل برسانند ولی از طرف سکنه شهر اقدامی برای شورش علیه حاکم نشد من بعد ازینکه مطمئن شدم شهر تاشکند بوسیلۀ دهلیز زیرزمینی راه به خارج ندارد به سربازان خود دستور دادم که دو نقب حفر کنند که یکی از طرف شمال و دیگری از طرف جنوب منتهی به حصار شهر شود. من میدانستم هنگامی که ما مشغول حفر نقب هستیم و بخصوص در موقع شب مردان(الجاتیو ـ محمد قولوق) صدای کلنک و بیل نقبزنها را میشنوند و می فهمند که ما مشغول حفر نقب میباشیم و هرکس که گوش خود را در موقع شب بزمین بچسباند می تواند صدای کلنک زدن حفاران را بشنود. (الجاتیو ـ محمد قولوق) عده ای را مأمور کرده بود که تا نقبزنهای ما سر از شهر بدر آورند آنها را بقتل برسانند و نقب را ویران و کور کنند.

 

 

""""

عبدالله رحمان اوغلو بازدید : 588 جمعه 1393/02/12 نظرات (0)

 

فصل پنجم

چگونه شهر بخارا را بتصرف درآوردم

برای تعلیم جوانانی که استخدام میکردم، روشی را پیش گرفتم که خود من با آن روش، تعلیم یافته بودم. من میدانستم که خداوند در وجود ما چند استعداد آفریده از جمله استعداد کسب علم و استعداد تحصیل زور و استفاده از اسلحۀ جنگی. هر مرد نادان و ناتوان میتواند دانا و توانا شود اما تنبلی نمیگذارد که وی خود را دانا و توانا نماید یا مربی و مرشدی وجود ندارد که وی را ارشاد کند. راه دانا شدن تحصیل علم است و راه توانا شدن بکار انداختن بدن جهت تحصیل زور. از روز اول که من جوان ها را برای سربازی استخدام کردم، دقت نمودم که آنها از قوانین شرع و عرف پیروی نمایند.

پیروی از قوانین شرع و عرف برایم بسیار اهمیت داشت و امروز هم که در آستانۀ هفتاد سالگی هستم اهمیت دارد. من می فهمیدم مردی که در همه عمر سوار بر اسب از یک طرف اقلیم وسیع خود بسوی دیگر میرود و نمیتواند در یک نقطه بماند باید اطمینان داشته باشد که قسمت های کشور وسیع وی، از او اطاعت میکنند و این میسر نمیشود مگر اینکه قانون شرع و عرف در همه جاه بموقع اجرا گذاشته میشود. من میدانستم وقتی قانون در دور ترین نقاط کشور وسیعم بموقع اجرا گذاشته میشود، مثل این است که خود در آنجا حضور دارم. از روزی که بقدرت رسیدم تا امروز که مشغول نوشتن شرح حال خود هستم هر کار کردم مستند به قانون بود. جد من چنگیز در کارها فقط متکی بزور و خشونت میشد، ولی من در همه کار قوانین شرع و عرف را در نظر میگرفتم تا اینکه همه مردم بدانند تصمیمی که من گرفته ام از لحاظ شرعی و عرفی ضروری است و باید از جان و دل آن ها را بپذیرند.

سربازان خود را هم طوری تربیت کردم که مطیع قانون باشند و بدانند که اگر تخلف نمایند مجازات خواهند شد.

من روزی دو بار به سربازان خود غذا میدادم یکی در موقع چاشت و دیگری در آغاز شب، هر روز بعد از ادای نماز صبح انها را وادار میکردم که فنون جنگی را فرا بگیرند و با ورزش خود را نیرومند کنند. من میدانستم که حضور من در صحرا، هنگام تعلیم و تمرین خیلی در سربازان اثر میکند و آنها وقتی می بینند که مقابل چشم من مشغول تمرین هستند بهتر کار خواهند کرد. تعلیم و تمرین تا یک سوم روز ادامه مییافت و آنوقت به سربازان استراحت میدادم تا اینکه چاشت صرف کنند، بعد از صرف چاشت تا موقع نماز ظهر سربازها آزاد بودند و میتوانستند بکار های خصوصی خود برسند. بعد از نماز ظهر باز تعلیم و تمرین شروع میشد و تا موقع غروب آفتاب ادامه می یافت. در روز های گرم تابستان تعلیم و تمرین را از عصر شروع میکردند تا اینکه گرما مانع از ادامۀ کار نشود.

 

 

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 579
  • کل نظرات : 82
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 30
  • آی پی امروز : 42
  • آی پی دیروز : 126
  • بازدید امروز : 75
  • باردید دیروز : 513
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 75
  • بازدید ماه : 17,020
  • بازدید سال : 90,961
  • بازدید کلی : 974,696